يکي سيرت نيکمردان شنو

شاعر : سعدي

اگر نيکبختي و مردانه رويکي سيرت نيکمردان شنو
به ده برد انبان گندم به دوشکه شبلي ز حانوت گندم فروش
که سرگشته هر گوشه‌اي مي‌دويدنگه کرد و موري در آن غله ديد
به مأواي خود بازش آورد و گفتز رحمت بر او شب نيارست خفت
پراگنده گردانم از جاي خويشمروت نباشد که اين مور ريش
که جمعيتت باشد از روزگاردرون پراگندگان جمع دار
که رحمت بر آن تربت پاک بادچه خوش گفت فردوسي پاک زاد
که جان دارد و جان شيرين خوش استميازار موري که دانه‌کش است
که خواهد که موري شود تنگدلسياه اندرون باشد و سنگدل
که روزي به پايش در افتي چو مورمزن بر سر ناتوان دست زور
نگه کن که چون سوخت در پيش جمعنبخشود بر حال پروانه شمع
تواناتر از تو هم آخر کسي استگرفتم ز تو ناتوان تر بسي است